رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

یکی یه دونه چراغه خونه

دیگه واقعا اخراشههههههههههههه ...

سلام مرد کوچیکم خوبی مامانی ؟؟؟؟؟ عزیزم بلاخره ماه اخر رسید بلاخره شمارش معکوس من و تو و بابایی شروع شد الهی بگردمت که تا 24 روز دیگه تو بغلمی بلاخره گرمای خونمون با نفسات 1000 برابر میشه بخدا خیلی بی تابتم خیلی منتظرتم یه انتظاری که سخت هست اما شیرینه هم دلم میخواد تمام شه هم دلم میخواد تمام نشه ... میدونم نگهداری ازت سخته میدونم شب نخوابی داره بازم استرس داره اما حد اقلش اینه که تو بغلمی همش فدای سرت عشقم من واست جونمم حاضرم بدم . مامانی التماست میکنم عجله نکن . باشه پسرم ؟ چند روز پیش درد داشتم خیلی ترسیدم همش فکر میکردم میخوای زودتر بیای همون روز رفتم دکتر و سونو شدم شکر خدا خبری نبود . تا الان که خیلی پسر گلی بودی و به...
30 خرداد 1391

فدای انگشتای دستت شم الهی ...

دیوونه شدم نه؟ الان ساعت 5:32 دقیقه صبحه همش دارم به این فکر میکنم کی میشه بیای با دست کوچولوت انگشتمو بگیری؟هومممم؟من هی تن تن دستو بوس کنم تو هم با گرفتن انگشت مامانیت احساس ارامش و امنیت کنی ... عاشقتم پسرم
20 خرداد 1391

عاشقانه های من و تو ...

  امروز میخوام  اول به کسانی سلام کنم که واقعا هوای من و رادینمو  داشتن و دارن و توی این مدت تنهام نذاشتن از مامان سوگل عزیزم که مثل یه خواهر واسم دل میسوزنه . از نیکوی نازینمم که اونم با سن کمش بازهم دل داریم میداد و همه ی دوستان که تک تک اسم نمیبرم ولی واقعا لطفی که بهم دارید رو با تمام وجودم درک میکنم امیدوارم همیشه و همه جا در کنار خانوداه هاتون شاد و سلامت باشید و باز هم امیدوارم بتونم واستون جبران کنم این محبت و دلگرمی دادن هاتونو واقعا دوستتون دارم ... باور کنین ... و بعد از اون سلام میکنم به نور دو چشمم به دلیل زنده بودنم به کسی که  ندیده عاشق بند بند وجودش شدم به پسر نازنینم رادینم ... ...
19 خرداد 1391

از هر دری سخنی ...

سلام به یکی دونه ی خودم خوبی مامانی ؟ پسرم خیلی وقته سری به وبلاگت نزدم اما امروز روز مرد و پدر هست روز تولد حضرت علی (ع) منم گفتم  روز مرد رو به مرد کوچولوی خونمون تبریک بگم کادوش هم واست خریدیم من و بابایی روزت مبارک مرد کوچولوی من ایشالا خدا تو و بابایی رو واسم نگه داره چند روز پیش لباسایی که قرار به امید خدا توی بیمارستان تن نازت کنیم رو شستم وای الهی دور خودتو اون لباسات بگردم مامانی که اینقدر کوچولو بودن همش اشک میومد تو چشام و قربون صدقت میرفتم  ... به نظرم اولین تجربه ی مادرانم بود واقعا شیرین بود ساعت و تاریخشو نوشتم که همیشه یادم بمونه بابایی هر چی گفت بزار توی مینی واشر یا بده خودم بشورم نزاشتم گفتم چه ...
14 خرداد 1391
1